بهترین حرفهای بهترین ها(جلد27)

کسی که نمی خواهد سخن"راست"تو را بشنود، 

دروغ را هم دوست ندارد!! 

همان بهتر که"نمی دانمت"را سکوت کنی.

گاهی لازم است...

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه... برگردی یا نه؟


لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه ‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟
لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ... آیا ارزشش را داشت؟

زمانی که اندوه من به دنیا آمد.از او پرستاری نمودم و با چشمانی سرشار از عشق برایش شب زنده داری کردم.پس اندوه من همچون هر موجود زنده دیگر رشد کرد نیرو گرفت و وجودش از زیبایی و شادابی پر شد.ما به یکدیگر علاقه مند شدیم و به جهان  پیرامون خود عشق ورزیدیم.زیرا اندوه من دلسوز دل نازک و مهربان بود و قلب مرا هم نازک و مهربان کرده بود.هنگامی که با هم آواز می خواندیم همسایگان ما کنار پنجره می نشستند و به آوازمان گوش می دادند زیرا آوازمان عمیق همچون دریا و عجیب همچون شگفتی خاطرات بود.هرگاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم مردم با چشمانی که از عشق و خشنودی می درخشید نگاه می کردندو با لطیف ترین و شیرین ترین الفاظ درباره ی ما سخن می گفتند و بعضی از آنها با چشمانی پر از حسادت به ما می نگریستند زیرا اندوه چیز باارزش و قابل ستایشی بود و من از داشتن آن به خود می بالیدم واز این بابت سرافراز بودم.پس اندوه من همچون هر موجود زنده دیگری در گذشت و من تنها و متفکر باقی ماندم.اکنون هر گاه سخن می گویم گوشهایم برای شنیدن صدایم سنگین می شوند و هر گاه آواز می خوانم همسایگان برای شنیدن آوازم به کنار پنجره نمی آیندو زمانی که در کوچه ها راه می روم کسی دیگر به من نگاه نمی کند.فقط زمانی تسلی می یابم که در خواب صداهایی می شنوم که با دلسوزی و حسرت می گویند:ببینید!ببینید! این مردی که اینجا خوابیده همان کسی است که اندوهش جان سپرده است!

                                                                

 جبران خلیل جبران