زمانی که اندوه من به دنیا آمد.از او پرستاری نمودم و با چشمانی سرشار از عشق برایش شب زنده داری کردم.پس اندوه من همچون هر موجود زنده دیگر رشد کرد نیرو گرفت و وجودش از زیبایی و شادابی پر شد.ما به یکدیگر علاقه مند شدیم و به جهان  پیرامون خود عشق ورزیدیم.زیرا اندوه من دلسوز دل نازک و مهربان بود و قلب مرا هم نازک و مهربان کرده بود.هنگامی که با هم آواز می خواندیم همسایگان ما کنار پنجره می نشستند و به آوازمان گوش می دادند زیرا آوازمان عمیق همچون دریا و عجیب همچون شگفتی خاطرات بود.هرگاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم مردم با چشمانی که از عشق و خشنودی می درخشید نگاه می کردندو با لطیف ترین و شیرین ترین الفاظ درباره ی ما سخن می گفتند و بعضی از آنها با چشمانی پر از حسادت به ما می نگریستند زیرا اندوه چیز باارزش و قابل ستایشی بود و من از داشتن آن به خود می بالیدم واز این بابت سرافراز بودم.پس اندوه من همچون هر موجود زنده دیگری در گذشت و من تنها و متفکر باقی ماندم.اکنون هر گاه سخن می گویم گوشهایم برای شنیدن صدایم سنگین می شوند و هر گاه آواز می خوانم همسایگان برای شنیدن آوازم به کنار پنجره نمی آیندو زمانی که در کوچه ها راه می روم کسی دیگر به من نگاه نمی کند.فقط زمانی تسلی می یابم که در خواب صداهایی می شنوم که با دلسوزی و حسرت می گویند:ببینید!ببینید! این مردی که اینجا خوابیده همان کسی است که اندوهش جان سپرده است!

                                                                

 جبران خلیل جبران 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد